|
||
|
فقر
روزي يك مردثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگيمي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سربردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در موردمسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگيآنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اينسفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يكسگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان رادارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايانحرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان داديما واقعا چقدر فقير هستيم!»
روزي يك مردثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگيمي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سربردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در موردمسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگيآنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اينسفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يكسگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان رادارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايانحرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان داديما واقعا چقدر فقير هستيم!»
دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت دردگرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنهابه راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهاندوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر رويسنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زدهو نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسيتا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حككني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»
آنهابه راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهاندوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر رويسنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زدهو نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسيتا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حككني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط
آخرین مطالب